*** سه ماهگیت مبارک عزیزم ****
ماهگیت مبارک بهتررررررینممممممم
بهار زندگیم ، سومین ماه زندگیت اینگونه گذشت ...
نازنین دخترم ، اولین روزهای سه ماهگیت مصادف شد با شبهای قدر
شبهای ماه رمضان شما پا به پای من و بابا تا سحر بیدار میموندی
شبهای قدر هم شما بیدار بودی و موقع قرآن به سر گرفتن یه قرآن کوچولو هم
روی سر شما قرار میدادیم تا شما هم از برکات عظیم این شبها بهره مند شی
انشاالله که اعمالمون قبول واقع شده باشه
27 ماه مبارک هم همه دعوت شده بودیم افطاری خونه بابابزرگ و مامان بزرگ
خانواده عمه جون اکرم ، عمه جون مریم ، عموجون مجید و
خانواده عموعلی ( عموی بابا )
اون شب من زیاد تو جمع نبودم آخه شما نازدخترم بی قراری میکردی
6 مرداد شب عید فطر امسال من و بابایی و شماگل دختر و عمه مریم
و عمو احمد و محدثه جون
تصمیم گرفتیم بریم مسافرت ، به روستای پدریمون
من خیلی نگران بودم آخه این اولین سفر با شما بود
هوا خیلی خیلی گرم بود شما هم خیلی کوچولو بودی تازه 2 ماهت تموم شده بود
و بی نهایت گرمایی
بابا میگفت توکل به خدا ، واسه روحیمون سفر خیلی عالیه
چمدونو بستیم و به خاطر گرمای هوا بعداز ظهر راه افتادیم
اذان مغربو که گفتند وسایلو پهن کردیم تا آخرین روزه ماه رمضانو افطار کنیم
( ولی من به خاطر شما امسال نتونستم روزه بگیرم )
بعد از استراحت ، دوباره شبانه حرکت کردیم تا ساعت 2 بامداد
همگی تصمیم گرفتیم چند ساعتی بخوابیم
تا ساعت 5 که اذان صبح بود استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم
تقریبا ساعت 10 بود که رسیدیم به مقصد و رفتیم خونه مامان بزرگ بابایی
مامان بزرگ خیلی خیلی مهربووووووووون و دوست داشتنیه
شما رو برای اولین بار میدید خیلی خوشحال شد و به خاطر نازدختری مثل شما به
من و بابایی حسابی تبریک گفت
روز اول سفر از فرط خستگی همه به استراحت پرداختیم
روزهای بعدی هم به دیدن فامیل و سیر در طبیعت پرداختیم
روزهای خیلی خوبی بود
علی رغم تصور من شما خیلی خیلی همکاری میکردی
خوابت خیلییییییییییییی خوب شده بود
آب و هوا اونجا گرم بود ولی عالی بود پاک پاک
تو طبیعت خیلی آروم بودی وقتی باد میزد به شاخ و برگ درختا کلی بازی میکردی
و ساعتها سرگرم میشدی
یه روزم با خاله های بابایی رفتیم یه غذای آتیشی و یه چای آتیشی
خوردیمممممممم
ولی یه اتفاق بد تو این سفر واسه مامانی افتاد
پای مامانی پیچ خورد و چند روزی بسته بود و نمیتونست راه بره
بگذریم.............
یه رکورد باور نکردنی تو خوابیدنت زدی یه روز که رفته بودیم بیرون وقتی برگشتیم
خونه خیلی خسته شدی بعد از کمی شیرخوردن به مدت 6 ساعت مداوم خوابیدی
بیدون کوچکترین وقفه
این رکورد دیگه تکرار نشد
عزیزم آخه شما خوابات کوتاهه نیم ساعته است یا نهایتا یک ساعت مداوم
نازنینم متاسفانه از این سفر عکسی نداریم و همش به صورت فیلمه
خداروشکر سفر خوبی بود هم برای شما و هم محدثه جون
بعد از یک هفته از سفر برگشتیم
اینم عکس حلما خانم بعد از بازگشت از سفر و ورود به خونه
17 مرداد امسال هم با مادرجون و خانواده دایی جون مجید رفتیم نهار تو طبیعت
باشیم
شما هم حسابی از طبیعت لذت بردی
هوا خیلی گرم بود بعد از نهار حسابی کلافه شده بودی و بیقراری میکردی
ما هم تصمیم گرفتیم سریع تر برگردیم خونه
20 مرداد ماه ، حلماخانومی صاحب یه دخترخاله ناز شد
الناز جون 20 مرداد ماه 93 زمینی شد
اینم حلما بانو و بابایی خوبش ، دست در دست هم
دوستتون دااااااااااااااااااااااااااااااااارم
دخـتــَــر کـه بــاشی
میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ
آغــوش گــَرم پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی
کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و
دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی
دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه
هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی
چه بـاشه چـه نبــاشه
قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته
گلم تولد سه ماهگیت مبارکککککککککککککککککک
نازنینممممممممممممممممممممم
حلماجون تو این ماه صدایی که زیاد تکرار میکردی عین عین بود بابایی هم به شوخی همش میگفت
نگو عین عین بگو غین غین
خیلی به صداها توجه میکردی ، سرگرمیت تکون خوردن پرده و یا تکون خوردن عروسکای سقف اتاقت
بود که تا 1 ساعت با اونا سرگرم می شدی
تو این ماه هرچی بالای سرت میگرفتیم تمرکز میکردی که بگیری